برای غربت فیلسوفی که این روزها با سایه اش سخن می گوید
پانزدهم خرداد ماه سالروز تولد دکتر رضا داوری اردکانی است. چند سال پیش که خواستیم در همین خبرآنلاین و به همین مناسبت جشن کوچکی برای ایشان تدارک ببینیم بزرگوارانه دعوت مارا پذیرفت و آمد، اما مانع از جشن شد. شاید بدسلیقگی و کج سلیقگی ما بود که فکر می کردیم با کیک و شمع می توانیم شان و منزلت بزرگی چون او را پاس داریم. مردی که همه عمرش را به خواندن و نوشتن سپری کرده و تفریحی جز پرداختن به شعر و حکمت و فلسفه نداشته دلخوشی هایش از لون دیگری است. شرح آن جلسه به یادماندنی را محمد مهاجری قلمی کرد و در همان روزها منتشر شد. من هم چیزکی نوشتم که بازهم در همان ایام منتشر شد.
در همان روزگار نشریه ای که من گردانندگانش را «روشنفکران زرد» نامیده ام چیزهایی نوشته بودند علیه آقای داوری که حقیقتا توهین به ساحت تفکر بود. یادداشتی با لحن مفتشانه که: «داوری باید پاسخگوی گذشته خود باشد.» و از همه مضحک تر این که: «حتی اگر این روزها حرف حساب می زند باید به ما جواب بدهد که چرا قبلا جور دیگری فکر می کرده.» و در نهایت هم این که: «اگر حالا به این نتیجه رسیده که حرف های قبلی اش خیلی حرف های درستی نبوده اند پس چرا معذرت خواهی نمی کند.» خب، نمی شد آن میزان از بی ادبی را بی پاسخ گذاشت. می دانستم که دکتر داوری اهل پاسخ دادن به چنین ترهاتی نیست. این شد که خودم دست به قلم شدم و…الخ. شرح آن نزاع قلمی و بعد رفتار شرم آور دوستانی را که مدعی پویایی اندیشه بودند بعدها خواهم نوشت. به تفصیل. تا بدانید و بدانند گاهی مدعیان آزادی خواهی و روشنفکری در این سرزمین تا چه اندازه می توانند مستبد باشند و دور از مهر و معرفت. بگذریم.
دکتر داوری اردکانی همین دیروز 91 ساله شد. علیرغم دشواری های ایام کهولت کماکان می خواند، اگرچه کمتر. اما هم چنان می نویسد. زیاد هم می نویسد. می خواهد نانوشته ای باقی نگذارد و اگر در این سال ها حرف مبهمی باقی مانده آن را روشن سازد و یا سوءتفاهم های احتمالی را بر طرف کند. آخرین اثرش «گفت و گوهایی با سایه ام» به تازگی منتشر شده. یکی از خواندنی ترین کتاب های دکتر در سال های اخیر. به شدت صمیمی و تا حدودی ساده تر از دیگر نوشته هایش. بر و بچه های «پگاه روزگار نو» هم مثل همیشه خوش ذوقی کرده و کتاب را آراسته و پیراسته روانه بازار کرده اند. یکی از مفاهیمی که در این کتاب بارها و بارها به آن اشاره شده مفهوم غربت است. دکتر داوری در سال های اخیر چندباری از تنهایی خویش سخن گفته است. متاسفانه این سخن هم درست فهم نشد و خیلی ها فکر کردند دکتر به تنهایی های مرسوم و معمول آدمیان اشاره می کند و پیری از راه رسیده است و این حس تنهایی را تشدید کرده است. گمانشان بر این بود که این تنهایی بار عاطفی دارد. در جای جای کتاب این تنهایی و غربت به بهترین شکل توضیح داده شده است تا اهل درد و فهم بدانند همه آن ها که می اندیشند و جسارت پرسش های اصیل از خود دارند و به مشهورات زمانه وقع چندانی نمی نهند فرجامی جز تنهایی و غربت ندارند.
و اما سروده ای که می خوانید سال گذشته در فرهنگستان علوم قرائت شد. به بهانه نقد و بررسی کتابی که حامد زارع نوشته بود. کتابی که به زندگی و آراء دکتر رضا داوری اردکانی می پردازد. این مراسم شاید یک جورهایی خداحافظی بچه های فرهنگستان علوم با دکتر هم بود. دوست داشتم فیلم این شعرخوانی را برایتان در این جا بگذارم اما متاسفانه از کیفیت چندانی برخوردار نبود. مفهوم شعر حول و حوش همان چیزهایی است که دکتر رضا داوری اردکانی درباره غربت گفته است. جالب این که یکی از همکاران دکتر در هنگام خواندن شعر مدام در حال اشک ریختن بود و در پایان به من گفت: بیت بیت این شعر وصف حال دکتر بود. این را گفتم تا بگویم دکتر داوری صرفا یک فیلسوف نیست. قبل تر هم گفته ام که اگر مستعد باشیم می توانیم از او کرامت و درویشی و بزرگی بیاموزیم. کارکنان فرهنگستان علوم دکتر داوری را عاشقانه دوست می داشتند و این عشق و علاقه را آشکارا اعلام می کردند. این را می شد از نگاه تک تک آن ها به دکتر فهمید. این شعر را تقدیم می کنم به دکتر رضا داوری اردکانی به پاس یک عمر آموزگاری و تلاش عاشقانه برای مبارزه با ابتذال در فضای مباحث نظری و همه بر و بچه های دوست داشتنی فرهنگستان علوم به پاس عشق و علاقه بی شائبه ای که به این بزرگ مرد دارند.
غریبه با غریبه ها چه می کنی؟
در این بلاد پُر بلا چه می کنی؟
بلندتر بگو، بگو نمی رسد
به گوش هیچ کس صدا چه می کنی
تو بر طریقت صفای باطنی
در این سرای بی صفا چه می کنی
تو از اهالی دل شکسته ای
میان شهر و روستا چه می کنی
تو ناخدای کشتی حقیقتی
میان این همه خدا چه می کنی
زلالی ات زبانزد فرشته ها
در این زمانه ریا چه می کنی
تمام شد زمان شاعرانگی
بزرگ مرد قصه ها چه می کنی
تو شرمساری از وجود خویشتن
در این جهان بی حیا چه می کنی
سوار از کنار تو گذشت و رفت
غبار ذره در هوا چه می کنی
اگر برادران تو رها کنند
میان گرگ ها تو را چه می کنی
تو با جفای دلبری که هیچ گاه
نبرده بویی از وفا چه می کنی
کبوتر به خون تپیده بر زمین
شکسته بال در هوا چه می کنی
تو دردمندی و به غیر مرگ نیست
برای درد تو دوا چه می کنی
میان دلقکانِ بی هویتی
که نیستند جز ادا چه می کنی
میان زمره عبوس تیره دل
که هست شغلشان عزا چه می کنی
در این مکان که آشنا غریبه است
غریبه است آشنا چه می کنی
تو در حصار مارها و افعیان
گر اژدها نشد عصا چه می کنی
تو در کجای این زمانه گم شدی
در ازدحام ناکجا چه می کنی
مسیح مُرد از فراق ایلیا
تو در غیاب ایلیا چه می کنی
فرشته ها نمی برند بعد از این
به سمت آسمان دعا چه می کنی
فنا شدن سرشت و سرنوشت توست
تو با وقوف از فنا چه می کنی
قَدَر اگر تو را به خود رها کند
رها نگردی از قضا چه می کنی
تو با ملال عالمان بی عمل
و فاسقان پارسا چه می کنی
در این زمین که خالی از مروت است
ومهر گشته کیمیا چه می کنی
به پرسشی که تا کنون کسی به آن
نداده پاسخی سزا چه می کنی
سکوت می کنی و باز می رسد
به گوش جانت این ندا: چه می کنی؟
چرا به سقف خیره مانده ای بگو
آهای باتوام آها! چه می کنی
تو ماندی و همان سئوال بی جواب
تو ماندی و دوباره با چه می کنی